عمری گذشت و یوسف ما سر در بدن نداشت
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه نقاشی سعید!
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
مادر که گفت: شکل تو دارد پدر، ولی
وقتی که دیدمش، پدر شکل من نداشت
فهمیدم از نبود انبوه جمجمه
بابا هوای سر به بدن نداشت
با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشت
سجاد عزیزی آرام
برگرفته از: چادر خاکی
[یکشنبه 1393-07-06] [ 09:51:00 ق.ظ ]